دسته بندي : <-PostCategory->
دلشوره عجیبی داشت. کمی هم تار می دید ولی مجبور بود. نگاهی به جمعیت
انداخت. گوی را که بلند کرد ، سنگین تر از همیشه به نظر رسید . وقتی آن
را به هوا پرتاب کرد تا با شانه اش آن را پرتاب کند ، دو گوی در هوا دید
و جا خالی داد. صدای خنده جمعیت بلند شد.
آبی به سر و رویش زد. مرشد معرکه با صدای بلند گفت : اگر خسته جانی بگو
یا علی ، اگر ناتوانی بگو یا علی . مردم دوباره سکوت کردند. زنجیر دو
متری را دور بازو هایش پیچید. چندین بار با فریاد زورِ نمایشی زد. دویست
تومنش کمه . یه جوون مرد دویست تومن بذاره تو سینی . صد تومنش خرج زن و
بچه ، صد تومنش خرج کبوتر حرم . آخرین سکه ها و اسکناس ها روی سینی ولو
شدند. دیگر موقع پاره کردن زنجیر بود. پهلوان رَضو با فریادی بلند سعی
کرد زنجیر را پاره کند، ولی زنجیر پاره نشد.....